گل پسرم! امروز جمعه که قرار بود مثل هر هفته بیایم خانه مامان جون از صبح بارون بارید. پدرت عجله داشت و زودتر رفت و قرار شد ما خودمونیم بریم. اول میخواستم اصلا نیایم خانه مامان جون و امشب رو تنهایی به سر کنیم. ولی ساعت 8 دیدم خیلی حوصله ام سر رفته تصمیم گرفتم که بریم خانه مامان جون. لباس هات و به تن کردم که تازگی ها هم موقع لباس تن کردن گریه سر می دی. بعد هم سوار بر کالسکه ات شدی و راننده ات که من باشم رونده امت. راننده بودن افتخار من هست خلاصه که بیرون خیلی خیلی سرد بود. من سینوزیت دارم و یادم رفت کلاهم رو سرم کنم و شالم هم انداختم رو شما و با همون روسری راه افتادیم. وسطهای راه چنان روسری رو آورده بودم جلو که هر کس از بغل...