مهرادمهراد، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

بزرگترین جوانمرد من

اولین برف زندگی گل پسر

گل پسرم! امروز جمعه که قرار بود مثل هر هفته بیایم خانه مامان جون از صبح بارون بارید. پدرت عجله داشت و زودتر رفت و قرار شد ما خودمونیم بریم. اول میخواستم اصلا نیایم خانه مامان جون و امشب رو تنهایی به سر کنیم. ولی ساعت 8 دیدم خیلی حوصله ام سر رفته تصمیم گرفتم که بریم خانه مامان جون. لباس هات و به تن کردم که تازگی ها هم موقع لباس تن کردن گریه سر می دی. بعد هم سوار بر کالسکه ات شدی و راننده ات که من باشم رونده امت. راننده بودن افتخار من هست خلاصه که بیرون خیلی خیلی سرد بود. من سینوزیت دارم و یادم رفت کلاهم رو سرم کنم و شالم هم انداختم رو شما و با همون روسری راه افتادیم. وسطهای راه چنان روسری رو آورده بودم جلو که هر کس از بغل...
25 آذر 1391

بدخوابی

خیلی حالم گرفته است. خیلی پسر خوبی هستی هااااا ولی نمی دونم چرا جدیدا انقدر گریه می کنی. از بعد از واکسن چهارماهگیت تمام عادت های خوابت تغییر کرد. اول خواستم بد عادت نشی نشد. با هر کسی مشورت کردم از این کار بر حذرم کردند. انقدر ی شب بد خوابیدی و تمام صورتت رو خواروندی که مامان و باباجون گفتند ببرمت دکتر. خانم دکتر بنی هاشمی از دکترای خوب درمانگاه هست گفت هیچیت نیست خدا رو شکر و خارش صورتت بخاطر همون آلرژی هست که ادامه پیدا کرده. خلاصه برای خواب ظهر و شبت باید کلی راهت ببریم تا بخوابی. مدام غر غر میکنی. مدتی پیش با عروسکهاتو و جغ جغ سرگرم میشدی الان حتی اونها رو هم دوست نداری. از جمعه که آمدیم خانه مامان جون ی شب که کلی گ...
19 آذر 1391

مشکلات 4 ماهگی

ای داد از دست این کوشولوهاااااا. دوشنبه با خاله زهرا رفتیم درمانگاه مینی ستی برای زدن واکسن4 ماهگی. اولش کلی می خندیدی. آخه خبر نداشتی چی منتظرته. از خاله خواستم حواست رو پرت کنه . که انقدر زود این کار رو کرد که کار از کار گذشته بود و چشم های ناز مهرادم حسابی بارونی شده بود. بمیرم مامان همه اینها برای سلامتیت لازمه. دو روز تب داشتی. چون بد قلق شده بودی مجبور بودم راهت ببرم تا بخوابی. تا اینکه شد سه شنبه و سر و کله ی پدرت پیدا شد.( مسئول لوس کردن آقا مهراد) یکی دو شب تو خونمون خیلی گریه می کردی. شک کردم که شاید دلت درد میکنه یا مریض شدی. بنابراین راهت می بردیم تا بخوابی. حتی شیر هم نمی خوردی.قنداق و که با عرق نع...
11 آذر 1391

عکس های چهار ماهگی

به فال نیک می گیرم این ماه رو که مصادف با مجمع جهانی حضرت علی اصغر بود. این عکسی هست که تو مراسم اداره شرکت کردی. ببخش کیفیت نداره. تو مراسم خواستیم از شما و محمدمانی با هم عکس بگیریم ولی یا شما خواب بودی یا محمدمانی گل. مجبور شدیم از گل پسر خاله مریم تکی بگیریم. دو قلوهایی که در صف پشتی ما بودند ...
5 آذر 1391

مجمه جهانی حضرت علی اصغر

یالاخره نوبت ما هم شد که گل پسرم رو ببرم به این مجمع هر سال که از تلویزیون همه مون می دیدیم هی می گفتیم آخی آخی چقدر نازند.خوش به حالشون. هیچ وقت فکر نمی کردم سال بعدش پسرم به دنیا بیاد و سعادت رفتن به این مراسم قسمت ما هم بشه. با اطلاع رسانی خاله مریم و رسانه ها متوجه شدیم که جمعه 8/8/91 این مراسم آغاز میشه. خاله مریم گفته بود پارسال 30/6 صبح که رفته بود جا نبود بهم گفت اگر زود رفتی برای ما هم جا بگیر. خلاصه که خاله ها از شب قبل آمدند خانه ما. شب تازه نیم ساعت بود خوابم برده بود که ساعت زنگ زد . مونده بودم بریم یا بگیرم بخوابم. به هر حال تو دلم گفتم بلند شو تنبل بعدا دلت می سوزه هااااا. بالاخره ساعت 6...
5 آذر 1391

چهار ماهگی

حرفهای ما هنوز نا تمام تا نگاه می کنی وقت رفتن است باز هم همان حکایت همیشگی پیش از آنکه با خبر می شوی لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود ای آی دریغ و حسرت همیشگی ناگهان چقدر زود دیر می شود گل پسرم جمعه رفت تو چهار ماهگی. به قول مرحوم قیصر امین پور چقدر زود دیر می شود.خیلی زود گذشت. هنوز نتونستم واکسن چهار ماهگیتو بزنم چون جمعه رفتی تو چهار ماه و شنبه و یک شنبه هم که ایام سوگواری امام حسین بود. قرار شد دوشنبه ببرمت برای زدن واکسن. گل مامان: دیگه اطرافیانت رو میشناسی و تو محیط های غریب و آدم های جدید غریبی می کنی. دیگه من رو قشنگ تشخیص میدی بلند بلند می خندی تعداد لباسهایی که برات کوچک میشه ...
5 آذر 1391
1